THESE DAYS
من هیچ وقت نخواستم حال بدی رو به این بلاگ منتقل کنم ولی ادامه مطلب توصیف حال این روزامه
اگر دوست نداشتین بخونینش همینجا بمونین و رو کیپ ریدینگ نزنین :)
یه جایی توی خودم گم شدم
نه صدا دارم، نه نشونه، نه راهی برای برگشت
همهچی سنگینه — فکرام، نگاهم، حتی نفس کشیدن
روحم خستست، انگار سال هاست یه باری رو می کشه که هیچ وقت قرار نبوده مال اون باشه
یه بغض لعنتی هست که از صبح تا شب و از شب تا صبح باهامه
نه می ترکه، نه دست از سرم برمی داره
فقط می مونه، مثل یه مهمون ناخونده که نمی خواد بره
نگرانم
برای چیزایی که حتی نمیدونم چین در اصل بگم کلیاتشو میدونم!
یه دلشوره ی بی دلیل، یه ترسی که نمی شه بهش شکل داد
همه چی مبهمه، همه چی تاریکه
و من فقط هستم — بی صدا، خسته، و غرق توی یه حال بد