نورِ وجودِ "تو"
گاهی زندگی، بی صداترین زمزمه ها را در بلندترین فریادها پنهان می کند.
می گذری از کوچه هایی که خاطره ندارند، ولی غمی عجیب در دیوارهایشان جا خوش کرده.
رو به آسمان می کنی؛ انگار ابرها هم گاهی گریه شان نمی گیرد، فقط خیره نگاهت می کنند و تو را به یاد می آورند که حتی بی باران هم می شود سبک شد، اگر بخواهی.
دنیا همیشه منتظر نمی ماند، اما عجیب است…
درست لحظه ای که فکر می کنی همه چیز از دست رفته، دستی از درونت برمی خیزد، شبیه نورِ کم جان شمعی در طوفان…
همان لحظه که دیگران فقط خاکسترت را می بینند، جرقه ای درونت زبانه می کشد.
نه به خاطر امید، نه به خاطر رؤیا…
بلکه فقط چون فهمیده ای:
اگر قرار است خاموش شوی،
حداقل با نوری از خودت بروی.