می نویسم تا شاید یک گام از افسردگی دور شوم
اصلا تو نوشتم خوب نیستم میدونم
خستم؟ شاید
تو مرحله ای از زندگیم قرار دارم که فشار خیلی زیادی رومه...
زمان
از صحبت راجع به چیزای غیر ممکن خوشم نمیاد ولی
کاش یکی میتونست این زمان لعنتی رو نگه داره تا وقتی که به همه کارام برسم و جای هیچ نگرانی نزارم
خستم؟ آره
ولی از چی؟ نمیدونم
این خستگی به جسمم ربطی نداره
ذهنی، روحی، یا هرچی که به قسمت فیزیکی وجودم ربطی نداره
اره از اونجا خستم
یه روز یه «من» بود! با خوش بینی بی انتها
اون من کم کم بزرگ شد فهمید زندگی واقعی چیه
من از رویاش بیدار شده بود
من ترسیده بود
الانم سر در گمه - کاش میتونستم کمکش کنم... سعیمو میکنم ولی نمیتونم آگاهش کنم؟ هه به گمونم
ولی دوست داره ادامه بده و ببینه تهش می رسه به معنای واقعی زندگیش