این مکان پنجره‌ ایست به دنیای راز آلود احساسات و لحظه‌ های زنده‌ای که با کلمات جان می‌گیرند. Enter To our World

راه بی برگشت

 اما پر از حس‌ هایی که هیچ‌ وقت فراموش نمی‌ شوند :)

هیچ‌ وقت توی عمرم نخواستم توی یه سن خاص بمونم یا برگردم عقب...

همیشه فکر میکردم زندگی باید جلو بره، سنها باید عوض بشن، تجربه‌ ها باید بیشتر بشن
اما این روزا، وقتی دلم از همه‌ چی میگیره، میبینم ناخودآگاه هی میخوام  برگردم...

برگردم به هفت ‌سالگیم

نمیدونم چرا دقیقا همون سن
شاید چون یه جایی بین بی‌ خیالی کودکانه و کنجکاوی برای فهمیدن دنیا بود؟
شاید چون اون موقع همه ‌چیز ساده ‌تر بود؛ غصه ‌هام کوتاه‌ تر بودن، خوشحالیام عمیق‌ تر بودن

بزرگ شدن... گاهی این واژه خودش یه جور تناقضه

از دور قشنگ و پرهیجان به نظر میاد، اما وقتی واردش میشی، میبینی هیچ صفتی نمیتونه درست وصفش کنه

نه «جالب» ، نه «فوق‌العاده»

شاید فقط بشه گفت: خوبه!
خوبه، اما نه اون ‌قدری که یه روزی فکر می‌ کردم

کودکی، همون زمانی بود که یکی بزرگترین نگرانیامون این بود که جرات کنیم به یکی بگیم: سلام، دوست من می‌شی؟

یا دلمون بگیره چون اون هفته شهربازی نرفتیم...
دغدغه‌ هام همون‌ قدر کوچیک بودن، اما همون کوچیکی برای من همه‌ چیز بود

حالا...

حالا من هر صبح که برای رفتن به سر کار بیدار میشم، به این فکر میکنم که زندگی چه ‌قدر عجیب تغییر کرده
ساعت هشت شب برمی‌گردم خونه و با تمام خستگیم دوباره غرق فکر میشم
این همون بزرگ شدنی بود که یه روز با تمام وجود دنبالش بودم؟
همونی که با شور و شوق توی ذهنم تصورش می‌ کردم؟

دیگه شادیام فرق کردن...؟
ذوق می‌کنم چون پنج‌ شنبه‌ هام تا سه بعد از ظهر تموم میشن نه تا شش‌ و نیم
به خاطر یه تعطیلی رسمی توی تقویم لبخند میزنم و تا جای ممکن سعی میکنم مرخصیام رو الکی خرج نکنم

چون می‌دونم یه جایی، یه روزی لازمش دارم

بزرگ شدن اینطوریه...
یاد میگیری به جای ذوق برای خرید یه بستنی قیفی، خوشحال بشی چون آخر ماه حقوقت رو گرفتی
یاد میگیری به جای گریه برای ترکیدن بادکنک، آه بکشی برای فشار بالای کار
یاد میگیری خیلی چیزا رو قورت بدی، خیلی حس ها رو پنهون کنی، خیلی رویاها رو بذاری ته دلت

البته نمیشه اسمشو یادگیری گذاشت...

بیاین بگیم حقیقت تلخ زندگی، نه؟

و با همه‌ ی اینا، هنوز یه جایی ته قلبم، یه دختر بچه‌ ی هفت‌ ساله زندگی می‌ کنه
همونی که دنیاش پر از رنگ بود، همونی که راحت‌ تر می‌ خندید، راحت‌ تر گریه می‌ کرد
گاهی دلم فقط می‌خواد برم پیشش، بشینم کنارش و بگم:
کاش هیچ‌ وقت عجله نمی‌ کردی برای بزرگ شدن


همه اینارو گفتم نه برای اینکه بگم توی دنیای بزرگسالی نمیشه برای چیزای کوچیک ذوق کرد

فقط به یه حقیقت اشاره کردم... 

وضعیت نظر دهی :
۳
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
  • الینا تیزرو
    الینا تیزرو
    ۱ , شهریور ۱۴۰۴
    اخ اخ این حس برگشتن به عقب:))
    چقدر قشنگ توصیف کردی این حس رو
  • ava  :)
    ava :)
    ۱ , شهریور ۱۴۰۴
    @الینا تیزرو واییی
    هر وقت دنیای بچه هارو میبینم ناخوداگاه محوشون میشم و میخندم :)

  • الینا تیزرو
    الینا تیزرو
    ۱ , شهریور ۱۴۰۴
    وای منم اینقدر خوشحال میشم میگن بیا بازی کن باهامون🫠
  • ava  :)
    ava :)
    ۱ , شهریور ۱۴۰۴
    @الینا تیزرو ارههههههه
  • Anne  shirley
    Anne shirley
    ۵ , شهریور ۱۴۰۴
    چقدر این از ته دل نوشتن ها قشنگه....:)
  • ava  :)
    ava :)
    ۷ , شهریور ۱۴۰۴
    @Anne shirley :))))