جایی بین گذشته و آینده _ حال
گاهی در زندگی لحظه هایی پیدا میشه که انگار جهان در آنی میایسته
نه برای معجزه
برای اینکه بالاخره به جایی رسیدی
که میتونی صدای درونت رو بدون فریاد شنیدن بشنوی
جایی شبیه یک ایستگاه کوچک
بین "دیروزهایی که گذشتن"
و "فرداهایی که هنوز از دور چشمک میزنن"
تو این ایستگاه، آدم با خودش روبهرو میشه
با تمام نسخههایی که بوده
با رویاهایی که نیمهکاره رها کرده
و با حقیقتی که همیشه سکوت کرده بود
تا یه وقت کسی ناراحت نشه
همینجا میفهمی بعضی آدما قرار نیست بمونن
_این نه تلخه و نه شیرین_
فقط «طبیعتِ رفتنه»
میفهمی بعضی دردا قرار نیست درمان شن
فقط باید به اونا فرصت بدی
تا بعدا بفهمی چطور تورو شکل دادن
و مهمتر از همه
میفهمی هیچ کس به اندازه ی خودت
حق نداره آیندت رو رنگ کنه
اینجا همون جاییه
که آدمای خاص خودشون رو گم نمیکنن
برعکس
خودشون رو پیدا میکنن
در لحظه ای که از همه چیز دست میکشن
جز جرات ادامه دادن...