[صفحه ای پیدا شده، بدون تاریخ، با دست خطی نرم و مبهم:]
امشب باز اون فکر اومد سراغم…
دربارهی اون دختری که هیچوقت اسمش کامل گفته نشد.
یه بار فقط شنیدم کسی گفت "یه روزی می فهمی کیه… ولی نه وقتی که انتظارشو داری."
آروم حرف می زد، ولی وقتی حرف می زد، انگار فضا مکث میکرد.
با صدایی که نه بلند بود، نه خشن… یه جوری که دلت می خواست بیشتر بشنوی.
می گن چشماش پر از سوال بود…
ولی هر وقت ازش می پرسیدن: "تو دنبال چیای؟"،
فقط یه جمله میگفت:
"من حتماً رویامو زندگی میکنم."
نمیدونم اون رویا چی بود.
یه اتاق عمل تو ذهنش بود؟ یه قطب یخزده زیر نور شفق؟ یا شاید فقط صدای خندهی پدر و مادرش بعد از یه خبر خوب؟
اون نبود که دنبال دیده شدن باشه…
ولی رد پاش همیشه میمونه.
بین صفحه های کتابای تست کنکور، تو لبخند یه بیمار، یا شاید تو یاد یه کودک که دیگه گرسنه نیست…
یهبار دیدمش… شاید.
یا شاید فقط خواستم فکر کنم که دیدمش.
یه دختری که شبیه هیچ کس نبود.
نه مثل فرشته ها، نه شبیه قهرمان ها…
اما یه جور عجیبی واقعی تر از همه شون.
گفتن یه رمز داره…
یه کلمه - دکتر
ولی نه از اونایی که فقط لقبن.
از اون دکترایی که زخم دنیا رو می فهمن.
همون جا فهمیدم…
باید یه روز این دخترو از نزدیک ببینم